تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

چشمه بهشتی مامان وبابا

دومین هفته باهم بودن

خداروشکر زردی ات زود پایین آمد ومن وبابا از شب بیداری راحت شدیم البته بیشتر بابایی زحمت بیدار موندن رو میکشید. پیش توکنار دستگاه میخوابید تا مدام مراقبت باشه وچشمبند از روی صورتت کنار نره واز من میخواست تا تو خوابیدی استراحت کنم.واقعا از باباجونت ممنونم این دو هفته رومرخصی گرفته تا روز وشب کنار من وتو باشه .بعدشش روز مامان جونی از پیشمون رفت البته من ازش خواستم بره به بابا جونی ودایی محمد جواد که ده سال ازتوبزرگتره سر بزنه اما سه تایی سرمای سختی میخورند ومامان جونی نمیتونه پیشمون برگرده ومن نگران بودم که بدون مامان جونی چطور میتونم به تو رسیدگی کنم. مامان جونی روز دهم آمد پیشمون تا تورو ببریم حموم .(البته ناف ات هنوز نیافتاده بود وحرفهای ...
23 آذر 1392

اولین هفته باهم بودن

قبل از ظهربابایی با کلی ذوق وشوق رفت دنبال شناسنامه ات . اسم تسنیم رفت توشناسنامه من و بابا. بعدازظهرهم تورو بردیم پیش دکتر اطفال وبعد معاینه گفت که زردی داری .همون شب بعد ازمایشی که از توگرفتند(من اصلا طاقت دیدن امپول زدن به تو رو نداشتم وتو ماشین منتظر نشستم) بابایی تصمیم گرفت تا تورو ببره مرکز حجامت چون دکتر ازقبل بهمون هشدار داده بود که احتمال زردی گرفتن بچه تون زیاده وبابایی کلی تحقیق کرده بود که با حجامت گوش،زردی پایین میاد. پشت در اتاق ایستاده بودم وگریه میکردم ووقتی در اغوش گرفتمت کلی قربون صدقت رفتم واشک ریختم .دو روز بعدبرای اینکه خیالمون راحت بشه دستگاه فوتوتراپی رو برای آوردن به خونه ،دو روز کرایه کردیم. اماتو مدام توی دست...
23 آذر 1392

اولین روز باهم بودن

  پنج شنبه30 ابان ماه اولین روزی بود که تو کنارمون بودی .  توشده بودی یکی یک دونه ی خونه ی ما . حالا دختری داشتم که بعد ازدواج آرزوشو میکردم چون معتقد بودم مادرهایی که دختر ندارند تنها هستند (البته مامانهایی که پسر دارند من رو ببخشند )           این هم یه عکس از عموهات که بادیدن توهیجانزده شدند وجلوی در نشستند.   فردای امدنمون به خونه هم بابا محسن برای سلامتی من وتو گوسفند قربونی کرد.         ...
22 آذر 1392

دستهاتون رو باز کنید میخوام بپرم توبغلتون

روی تخت اتاق عمل دراز کشیده بودم. همه منتظر دکتر بودیم تا زودتر بیاد. خیلی دوست داشتم لحظه به دنیا امدن دخترم رو ببینم ولی به سفارش دکترم سزارین برام بهتر بود. وقتی بتادین رو روی شکمم ریختن سرما تموم وجودم رو گرفت ،ازسرما میلرزیدم که بیهوش شدم.البته زمان بیهوشی درد برش شکمم رو حس میکردم حتی وقتی دخترم رو بیرون میاوردند وهمین طور درد هنگام بخیه کردن .هنگام بهوش امدن اصلا حال خوبی نداشتم احساس میکردم دارم خفه میشم وکسی هم به من کمک نمیکنه ومتوجه حالم نیست ،بعد یکساعت که توریکاوری بودم واحساس خفگی شدیدی داشتم من رو به بخش بردند وباز ماسک اکسیژن روی صورتم گذاشتند همسرم بعد بهم گفت با دیدن صورت کبودت خیلی ترسیده بودم.وقتی حالم بهتر شد ...
21 آبان 1392

سومین نامه فرشته کوچولو

در رو باز کنید من میخوام بیام تو . فرشته کوچولوی ما این دفعه نامه بدست پشت در ایستاده و در میزنه تا در رو باز کنیم. وای که چه روزهایه . کم کم احساس ضعف توی کمر وپا میکنم. 28 آبان محسن همدان بود باسرعت خودش رو به تهران رسوند تا با هم پیش دکتر بریم . بعد از کلی بحث دکتر گفت فرداشب حدود 9 و10 شب یا پس فردا پنج شنبه حدود 5 و 6 صبح . من ومحسن نگاهی به هم کردیم واز انجایی که هر دو برای امدن نی نی عجله داشتیم معلوم بود که فرداشب رو انتخاب میکنیم. باعجله از مطب دکتر آمدیم . محسن سریع رفت داروهایی که دکتر برام نوشته بود تهیه کنه ومن هم که سراسر دلهره داشتم با مامان برای فردا هماهنگ میکردم تا همراهمون به بیمارستان بیاد. همه ...
20 آبان 1392

دومین نامه فرشته کوچولو

فرشته من تو نامه دومش نوشته بود که من دارم چمدونم رو میبندم تا زود بیام پیشتون . ماههای اخره دیگه طاقت ندارم .دوست دارم بدونم چه شکلی هستی . تمام تنهایی هام رو دارم با خیال تو سر میکنم تا وقتی امدی تنهایی و دلتنگی هام رو باحضورت سرکنم. ...
27 مهر 1392

اولین نامه ی فرشته کوچولو

عید سال 92 بود که فهمیدم یه مسافر توی راه دارم  . حس عجیبی داشتم ، یه کمی هم میترسیدم بخاطر مسئولیت جدیدی که بر عهده میگرفتم . کم کم باید خودمون رو برای سه نفری شدن اماده میکردیم. روزهای شیرین وپر دلهره ای بود . وقتی برای اولین بار روز14 فروردین تپیدن قلبت رو تو مانیتور سونوگرافی دیدم  ،وقتی برای اولین بارصدای قلبت رو تو مطب دکتر شنیدم  ،وقتی هر ماه برای رفتن به مطب دکتر لحظه شماری میکردم تا دکتر با سونوگرافی تو رو به من نشون بده و خیال من و بابامحسنت رو راحت کنه که تو در کمال سلامتی وارامش تو شکم مامانی خوابیدی.   وقتی برای اولین بار شیطنت هات رو حس میکردم  هیجان تموم وجودم رو میگرفت، تمام این لحظ...
20 شهريور 1392